صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل طراح قالب | ||
|
امروز 25 دی... الان یک سال و 22 روز از رفتنت میگذره بابا ... چند روز پیش سالگرد ازدواجم بود .... و مثل سال قبل بدون تو سپری شد ... پنجشنبه شیرینی سالگرد ازدواجمو آوردم سر قبرت که بهت بگم بابا خیلی زود رفتی ... سال قبل سالگرد ازدواجم نبودی ... نبودی بابا ... هنوز رفتنت باورم نیست ... این روزها موقع امتحانامه و هر لحظه یاد تو در ذهنم زنده میشه ... چه روز های بود روزهای پدر داشتن و چقد تلخه بی پدری... پدری که حکم یک فرشته رو داشت ... پدر .. تو قهرمان زندگی من بودی ... قهرمانی که در مقابل بیماری سرطان کم آورد ... قهرمانی که شکست خورد ... ذره ذره آب شد ... طوریکه از صورتش اسکلت مونده بود ... باز هم مقاومت کرد ... میگفت من عاشق بچه هام هستم ... نمیخواست شکست رو بپذیره ... چون یک به یک آرزوی خودش نرسیده بود و اون دامادی ابوالفضل بود . . . شبها از درد کبد نمیخوابید ... از درد زجر میکشید ولی تحمل میکرد ... آرزوها داشت برای دامادی ابوالفضل ... داروهای لعنتی شیمی درمانی هم درمانش نکرد ... هیچ دکتر و دارویی نبود که بتونه بابامو خوب کنه ... فقط یه نفر میتونست .. ازش خواستم ... التماسش کردم ... گریه کردم ... گفتم خدایا تنها امیدمو ازم نگیر ... من بهت ایمان دارم پدرمو بهم برگردون ... و چه نذرهایی که نکردیم ... ولی پدرم رفت ... در سرمای یک روز زمستونی خدا اونو ازم گرفت ... بیزارم از زمستون که بابامو ازم گرفت ... بیزارم از سرطان و کبد و شیمی درمانی .... پدرم شمعی بود که ذره ذره آب شد و سرانجام در سوم دی این شمع همیشه روشن خاموش شد و خونمون تاریک شد برای همیشه... هیچکس ب خونمون گرمی نمیده ... و هیچوقت خونمون روشن نمیشه ... بابا... الان از همون لحظه هاییه که دلم لک زده برای صدات ... خنده هات ... شعر خوندنات... و باز هم سهم من از دلتنگی یک بغض شد که در گلوم موند ....و با یک لبخند تلخ و مصنوعی به همه ی پایان میدم... بابا به خوابم بیا ..... نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحي : بيرق عشق ] |